در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تــنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچـــکس به سراغش نمیآمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند. قیافه زننده و زشت پیرمــــرد مانع از این بود که کــسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. عـــــلاوه بر این، زشـــتی صورت پیرمرد بـاعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچـار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او میگریختند او هـم طاقت معــــاشرت با دیــــگران را نداشت و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز ...
ادامه مطالب رو فراموش نکنین!
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تــنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچـــکس به سراغش نمیآمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند. قیافه زننده و زشت پیرمــــرد مانع از این بود که کــسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. عـــــلاوه بر این، زشـــتی صورت پیرمرد بـاعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچـار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او میگریختند او هـم طاقت معــــاشرت با دیــــگران را نداشت و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمــــــــرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند..... یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگـاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کـــنار خانه، پیرمرد هـــم بیرون آمــد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازهای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخـترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنـــجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمهای با هـــــــــم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هــــــر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را میکشید. دخترک هر بار که پیرمرد را میدید، شـــــــدت علاقه وی را به خویش درمییافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستــــچی نامهای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دخـــتر او بخشیده بود
دوستای قدیمی ...
شرمنده دیدر به دیر فرصت میکنم بیام سر بزنم بهتون البته وبلاگ شما هم مدت زیادیه که اپ نشده بود ... به هر حال موفق باشی