آسمان ابری بود اما نمی بارید و او چشم به آسمان دوخته بود....گل ها در اطرافش غنچه می دادند و می شکفتند... به او لبخند می زندند و او همچنان به آسمان چشم دوخته بود.... چمن با تمام رطوبت خود پاهای برهنه اش را در آغوش گرفته بود و او همچنان به آسمان چشم دوخته بود.... جایی که او ایستاده بود... بالا تر از ابرهای بی باران.... نزدیکترین نقطه ی روی زمین به آسمان بود... و آسمان همچنان ابری بود و نمی بارید... و...
او چشم به آسمان ابری دوخته بود بی آن که لبخند خورشید پشت ابر را بر صورت مضطرب خود حس کند.... و او چشم به آسمان دوخته بود و نمی دانست که دستانش را باز کرده گویی می خواهد پرواز کند... و قلبش را حس نمی کرد که چگونه می تپد... و تنها منتظر باران بود... به او گفته بودند باران زیبایی است... به او گفته بودند باران تجلی حقیقت در واقعیت است... به او گفته بودند باران زندگی است... به او گفته بودند باران ترانه ی "بودن" است... و او چشم انتظار باران بی توجه به غوغای اطراف تنها به آسمان ساکت و آرام و ابری بالای سرش چشم دوخته بود... اولین قطره ی باران نور انتظار را در چشمان او دید و از خوشحالی بر گونه اش چکید... اما او چه کرد؟... نه خیسی قطره ی باران را حس کرد و نه زیبایی افتادنش را... نه خوشحالی اش را و نه ترانه ی جاودانه اش را... تنها به آسمان چشم دوخته بود و هنوز در اندیشه ی باران قوطه می خورد... و با خود می اندیشید که باران چگونه می تواند باشد... و اکنون که صورتش را قطرات باران مجال خشک بودن نمی دادند باز هم خیسی را حس نمی کرد و در خیال تشنگی غوطه می خورد.... خود را تشنه ترین می دانست و می اندیشید که هیچ گاه باران برای او نخواهد بارید... و صدای نغمههای قطرات باران را نمی شنید که در گوشش می سرودند... و نمی شنید که می گفتند باران در لحظه بودن است... و نمی شنید که می گفتند باران همان قطره ای است که شادیاش اجازهی سکون نمی دهد و با امید دریا شدن بر زمین می ریزد... و در گوشش می سرودند که زندگی زیستن لحظه های سقوط است... و او ناشنوا به آسمان چشم دوخته بود و برق زندگی قطرات باران چشمانش را کور کرده بود و او هنوز به دنبال رد پایی از باران می گشت... تنها حسی که داشت سوزش سر انگشتانش بود... و او چشم به آسمان دوخته بود و زیر باران به انتظار باران نشسته بود... و کلمات را نمی دید که چگونه از سرانگشتانش به همراه قطرات باران جاری می شوند و نمی دید که چگونه سرود باران را می سراید و نمی دید... و خیس از قطرات باران بی اعتنا به آسمان چشم دوخته بود و باران را تمنا می کرد...دستانش بدون اگاهی خود او نغمهی باران سر داده بودند و نت های خیس باران را می نواختند و او بی اعتنا به تمنای باران نشسته بود... اما سرانگشتانش می سرودند که او، بی اعتنا، به تمنای باران نخواهد ماند...
سلام مهربون
اگه شانس اینو داشته باشم که بتونم با گلی مثل شما پرواز کنم برای من باعث افتخاره
امیدوارم همیشه احساسات خوب تو وجودت موج بزنه